عطرهای باغ اقای ساواکی

عطرهای باغ اقای ساواکی:

اینکه نوشتم عطر، منظورم دقیقا عطر نیست. یعنی به این چیزی که می خام تعریف کنم هیچ وقت نمی گم عطر، می گم “بو”. پس بدونید هر جای متن گفتم “بو” منظورم یه بوی تعریف نشدنیه، فقط دارم بک گراند و تاثیرش و تعریف می کنم.

یه چیزهایی هست توی زندگی، وقتی دوباره باهاش مواجه می شی، فقط یه خاطره به ذهنت نمیاد، بلکه می ری توی یه فضای دیگه، جسم قابل دیدنت در زمان حال هست، ولی هر چیزی که زیر اون پوسته، رفته یه جای دیگه. این چیز می تونه تصویر باشه، اسم باشه، بو باشه، مزه و حتی لمس.

برای من یه سری بو هستند که وقتی باهاشون مواجه می شم، بدون اینکه بخام به چیزی فکر کنم، سبک می شم، وزنم کم می شه، روح م پرواز می کنه، اگر در حال زجر و فلاکت هم باشه، با اون بو، قدرت می گیرم، زندگی در این بو ها نهفته اس برام.

اولین بویی که هر ساله هم تکرار می شه و یه ریویوی عالیه برام، موقعی هست که دارن چمن ها رو اصلاح می کنن، بوی چمن برش خورده توی فضا. یعنی یه شعفی برام ایجاد می کنه که توصیف کردنی نیست. دوس دارم ساعت ها بشینم و بو بکشم، در حالی که بعد از کرونا، بویاییم خیلی ضعیف شده، به ندرت بویی و متوجه می شم و خیلی زود اثرش از بین می ره.

داستان بوی چمن تازه، بر می گرده به دوران کودکی. این بو با چند تا بودی دیگه قاطیه. همزمان هستند ولی بوی چمن پررنگ تره. زمانی بود که محل کار ددی، برای بچه های پرسنل، کلاس تابستون می زاشت. یک روز در میان، روزهای زوج. صبح ساعت 6 با ددی می رفتیم محل کارش، تا ساعت 7 توی قبرستون ماشین ها منتظر می موندیم تا سرویس بیاد و بریم به محل کلاس ها. قبرستون ماشین ها هم خودش داستانی داره. فضایی بزرگ و درندشت، چند تا تعمیرگاه در دور دست کادری که خاطرم هست. یک تانک و یک نفربر. تانک و زود بردن، ولی نفر بود تا سال ها اونجا بود. نفربری که هیچی نداشت، حتی صندلی، تمام قطعاتی که می شد باز کرد و باز کرده بودند، ولی ما هر روزی که می رفتیم که منتظر باشیم، با این نفربر ور می رفتیم، حدود 30-40 تا بچه ی 5 تا 17 ساله، از این نفربر آویزون بودیم، هیچی هم نداشت، به معنای واقعی، حتی یه چرخ دنده ش هم نمی چرخید ولی ما از این اویزون بودیم، یادم نمیاد چه کار می کردیم ولی تمام تصاویر صبح ما که منتظر بودیم، یه گوشه ای از این نفربر توی دست ما بوده. ساعت هفت که اتوبوس می اومد، بیست دقیقه ای از شهر خارج می شدیم و به یک باغ سمت محمدآباد (الان بهش می گن شهر) می رفتیم. از جاده اصلی که خارج می شدیم، دو طرف یه جاده ی خاکی، کلی باغ قدیمی بود، عرض جاده ی خاکی زیاد و تعداد باغ و درخت ها هم بیشتر. تابستون بود، ولی این قسمت از مسیر همیشه خنک بود، مثل اتاق انتظاری بود که می خواستی از فضای خارج سفینه ی فضایی، بیای داخل سفینه، همه چی متفاوت، ویو متفاوت، دما متفاوت، هوا متفاوت. این دالان خاکی برای این بود که وقتی وارد اون باغ کلاس ها میشیم، سنگ کوب نکنیم، یواش یواش روح و روان مون اماده ی مواجهه با بهشت انتهای جاده باشه، دقیقا انتهای این جاده ی خاکی، با باغ های قدیمی و دیوارهای کج و کوله و درب های زنگ زده، یک باغی بود با دیوارهای سفید، سردر شیک و لاکچری، درب سیاه و بزرگ، طاق بلند بالای درب، جوب آب شفافی که از دو طرف وارد باغ می شد.

اتوبوس با اینکه بعد از پیاده کردن ما می رفت توی باغ، همیشه ما رو بیرون باغ پیاده می کرد. این باعث می شد که اول یه کمی کفش هامون خاکی بشه، یه کمی هوای بیرون و بخوریم، یه کمی با زیبایی های بیرون خو بگیریم و بعد بریم داخل. داخل سرد بود، سرمای جان بخش، سرمایی که خومون و سفت می کردیم و جمع، ولی دنبال جای گرم نمی گشتیم، رها می کردیم که این هوای سرد بهمون بخوره، دنبال افتاب نبودیم، هر جا که لازم بود می ایستادیم.

همه که پیاده می شدن و استادها و مسئولین دوره تابستون می اومدن، گروه ها تشکیل می شد و می رفتیم جلوی ساختمان اصلی – از این به بعد بهش می گم ساختمان- این ساختمان یه بخش اداری داشت که درش از پشت بود. رفتن به اونجا یعنی وارد شدن به مکانی مرموز و شیک، که هر کسی نمی تونه بره، نه اینکه نگهبانی چیزی داشته باشه، یه کمی مخوف و زیادی لاکچری بود. درب ها با چوب گردوی خالص، چارچوب ها چوبی، نرده ها چوبی، اتاق ها پوشش چوبی، رنگ طلایی در گوشه و کنار، میزهای فوق تصور که اون موقع شاید فقط توی دفتر رئیس جمهور امریکا دیده بودیم، همه چی هارمونی خاصی داشت که هیچ جای دیگه نمی شد دید، این تصویر و فقط یه جای دیگه دیده بودم، کاخ شمس.

می گفتن اینجا، ویلای یکی از مامورای ساواک بوده که بعد از انقلاب مصادره شده، بگذریمو

جلوی ساختمان، روی چمن می شستیم. ویو، فضای چمن، بعد دریاچه ی مصنوعی، زمین فوتبال چمن، و در انتها، ساختمان شیشه ای که از اون فاصله به زحمت می شد دید. چمن ها یک دست، فواره های آبیاری روشن، سکوت و صدای انواع و اقسام پرندگان از دور، هوای مطبوع، تصاویر تکراری نمی شدن، همیشه در حال دیدن این افق بودیم که سرگروه که از خودمون بود، یه نون بربری تازه، که هنوز بودی تازگی می داد، با یه تیکه پنیر پاستوریزه ی کوچیک، میداد دستمون، این زمانی بود که باید بعدش می رفتیم توی صف چایی شیرین، با یه لیوان چایی، گرفتن چایی حکم ازاد باش و داشت، بعدش هر کسی، هر جایی که دلش می خواست می تونست بره و بشینه و صبحانه ش و بخوره. یکی همون جلوی ساختمان، یکی پشت ساختمان، یه سری کنار دریاچه، یه سری کنار تک درخت شاه توت باغ.

همه ی این تصاویر، کنار تصویر جوانکی با لباس سربازی، با ماشین چمن زنی، که داشت چمن ها رو کوتاه می کرد و عطر چمن تازه، با بوی نون بربری در دست، و مزه ی چای شیرینی که تمام کننده قاب خاطره بود. زمانی که بوی چمن می خوره به دماغم، مزه و تصویر و لمس و بوی اون کادر بهشتی برام زنده می شه. فارق از دنیا، فارق از هر چیزی که اذیت کننده باشه، روحی که پرواز می کنه می ره به باغ آقای ساواکی.

ظهر، بعد از شنا توی دریاچه، نماز و نهار، یه تایم استراحت داشتیم. تایم آزاد باش، با زمان زیاد، همه باید اول می رفتیم درخت شاه توت و چک می کردیم، میوه های رسیده ش رو می خوردیم، اگر از میوه های رسیده ش بهمون نمی رسید، سراغ میوه های ترش رنگ گرفته ش می رفتیم تمام که میشد، شاید خسته که می شدیم، می رفتیم سراغ جنگ با پرتاب میوه ی کاج. برعکس پارک محله مون که سنگ ریزه داشت و با سنگ ریزه به جون هم می افتادیم، باغ آقای ساواکی، اینقدر لطیف بود که ما حتی توش خاک هم نمی دیدیم، آب بود و چمن و گیاه، یه کمی هم اسفالت.

بقیه روز، دست هامون بوی درخت کاج نقره ای می داد. بوی میوه های آبی درخت، بوی عطری که از هر عطر دیگه ای برامون قوی تر بود، بویی که تا شب ده بار هم دستمون رو می شستیم، باز موقع خواب هنوز بوی کاج نقره ای می داد.

کلاس اول که بودم، هر پایه دو تا کلاس بود و تا کلاس سوم، همه ی معلم ها خانم بودن. یعنی حداقل اداره ی 6 تا از کلاس های مدرسه، دست خانم ها بود. معلم کلاس اولم، خانم مولایی به همراه بقیه معلم های این پایه ها، یه گوشه از کلاس و کرده بودن گلخانه، لبه ی پنجره، روی زمین، روی میز، هر جایی که نور افتاب می خورد، یه گلدون گذاشته بودن و قالب این گلدون ها هم شمعدونی بودند. جالب هم این بود با اینکه شمعدونی ها توی ساختمان بودن، زمستون بود، طول روز کوتاه، ولی همه شون گل داشتن. من به خاطر اینکه قدم بلند بود همیشه ته کلاس بودم، ولی خوش به حال اونایی که میز اول بودن و نزدیک بهشت خانم معلم. زنگ تفریح که می خورد از کنار این باغچه رد می شدیم، بوی گل می خورد بهمون. بعضی وقت ها هم خانم مولایی زمانی که توی کلاس بودیم، به گل هاش آب می داد، بازم بوی گل شمعدونی بود که توی کلاس پخش می شد. از اون موقع بود که بوی شمدونی هم ته مغزم شد، گوشه ای از بهشت. زاویه دید، من ته کلاس، سمت راست، تاریک ترین و کم نور ترین بخش کلاس، سمت راست، دو تا پنجره ی بزرگ، بدون پرده، پنجره ی نزدیک میز خانم معلم، جلوش پر گلدون شمعدونی، و افتاب توی کلاس، توی مخ بچه هایی که سمت پنجره ها نشستن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *