ماهی سفید، عطر مست کننده ی بهشتی

برای اینکه به داستان ماهی سفید برسیم، قبلش لازمه داستان ماهی خوران و تعریف کنم تا به ماهی سفید برسم.

قدیمی ترین ماهی خورانی که یادمه مربوط به بانه می شه. سال 70 – 71 ما بانه بودیم. من مدرسه نمی رفتم و داداشتم اونجا کلاس اول بود. یادمه اکثر جمعه ها ماهی داشتیم. ظهر، بعد از کوهنوردی صبح و نماز جمعه ی ظهر، ماهی آزاد رودخانه های بانه و اطراف (البته الان می دونم ماهی آزاد بوده، اون موقع فقط می دونستم ماهیه)، و جمع خانوادگی چهار نفره، دور از هر گونه آشنا و فامیل. زمستان و تابستان. توی گرما و سرما.

یادمه یه شب ماه رمضون، ما که روزه نمی گرفتیم اما سحری بیدارمون می کردن، به جای صبحانه سحری می خوردیم و مثلا روزه کله گنجشکی. ماهی داشتیم. شواهد و قرائن داستان هم میگه ماهی خیلی دوست داشتم. شیوه خوردن ماهی اون موقع این شکلی بود که ددی، سهم من و داداش و مامی، رو می زاشت توی بشقاب هامون، مامی هم اکثر کله ماهی می خورد، و خودش از توی ماهی تابه تیکه تیکه بر می داشت.

مامی گفت که این ماهی ها رو بخورید، برای فردا نهارتون هم ماهی می زارم که نهار داشته باشید، منم نه گذاشتم، نه برداشتم، (در حالی که ددی داره از توی ماهیتابه ماهی بر می داره) گفتم که اگر ددی بزاره ماهی برای فردا ظهرمون بمونه.

آقا ددی شاکی، مامی شوکه که این چه حرفیه می زنی،  ددی برگشت گفت اصن بیا همش برای خودت بخور، منم بچه، قهر و دعوا و تعارف و خجالت، هیچی حالیم نبود، نشستم حالت اینکه خب من الان تنبیه شدم، و باید همه ی ماهی رو بخورم، نشستم همه ی ماهی های توی ماهی تابه رو خوردم. یادمه (شاید فکر می کنم یادمه!!) موقع اذان صبح ددی داشت مسواک می زد، اومد دید من هنوز نشستم و دارم ماهی می خورم و ته ماهی تابه رو در آوردم.

بعد از بانه، جایی که از ماهی خاطره دارم و به نظرم در ماهی خوران ما تاثیر داره، خونه ی مادربزرگی بود. مادر مادرم. مدت ها بود که شمال زندگی می کردن و خوی شمالی گرفتن. هر موقع می رفتیم خونه شون، صبح و شب، نصفه شب، غذا یا ماهی بود، یا کباب.

نمی دونم خاله م تعریف می کرد، پدربزرگی یا مادربزرگی، ( که خب هر سه نفر فوت شدن الانی که دارم می نویسم) که بار که پدربزرگ ماهی اورده بود خونه، مادربزرگ آبشش ماهی و چک کرده بود و دیده بود مونده اس. مثل اینکه ماهی هم بود می داده، از اون موقع طی یک دستور حکومتی، قرار می شه پدربزرگی هر موقع خواست ماهی بگیره، ماهی زنده بگیره، یعنی وقتی ماهی رو میارن خونه، ماهی باید تکون بخوره، جون بکنه و دهن باز کنه! وگرنه ماهی درسته پرت می شه توی روخونه، و خب پدربزرگی هم تابع دستور می شه و از اون تاریخ همین رویه ادامه پیدا می کنه.

خونه مادربزرگی، فقط ماهی سفید سرو می شده، هر چند شمال چند تا ماهی دیگه هم داره و ماهی غزل هم پیدا می شه، اما فقط ماهی سفید درست می کردن و می خوردیم. عطری که موقع سرخ کردن ماهی سفید پخش می شد، عطر مست کننده ای بود. یادم نیست از کی اینقدر برای من مست کننده شد ولی از یه تاریخی، بوی سرخ شدن ماهی سفید توی کوچه، من و پرواز می داد و برای چند دقیقه ای نفس های عمیق می کشیدم.

یه شرکت کار می کردم که سلفش دست یه شرکت خصوصی بود، برای بیرون هم غذا می داد، بعدا فهمیدیم برای سفارت آلمان!!! غذا درست می کرده، بیشتر برای مهمونی هاشون. صبح ساعت ۸ می اومدم شرکت، توی پارکینگ بوی ماهی سفید می اومد!!! اووووووووووووووف عجب عطری بود.

نکته ی جالب ماهی سفید اینه که هیچ وقت خوردن ماهی سفید و دوست نداشتم، هرچند مامی و مادربزرگی کلی هنر به خرج می دادن برای طمع دار کردنش، که خب به نظرم کم بود، و اونا اصل مزه ماهی سفید و دوست داشتن به جای طعمی که بهش می دن، ولی من هیچ وقت از خوردنش لذت نبردم. البته قبلا، شاید تا دو سال پیش این طوری بود. به غیر از یک بار.

رفته بودیم خونه عموی ددی، دایی مامی، دختر عموی ددی هم بود. زن عمو، عخ عخ زن عموی ددی. یه زن نازنینی. چه هنرمندی و چه دست و دلبازی. یه خاطره هم باید از دست و دلبازی زن عمو بگم. خلاصه توی اون مهمونی، درکنار فسنجون و ترشه واش و کلی ترشی و ماست و چیزهای خوشمزه ی دیگر، دو عدد ماهی سفید بزرگ هم وسط سفره بود. سنم کم نبود، شاید ۲۰ سال اینا، خورش ریختم و ترشی خوردم و چیزهای دیگر ولی دست به ماهی نزدم.

ماهی هم بالاخره غذای اصلی سفره بود که میزبان براش زحمت کشیده بود. اینکه من بهش دست نزدم براشون سوال شد. گفتم بابا این تیغ داره، تیغ ریز داره، هم باید براش وقت بزارم که تیغش و بگیرم، هم تهش بازم تیغ داره و یخ می کنه. همین خورش مورشت ها برای ما کافیه و بسیار خوشمزه هم هستن. دختر عموی ددی که خب سنش از ما بیشتر بود، فکر کنم بچه هم داشت اون موقع، گفت یعنی اگر من تیغش و بگیرم می خوری یا ماهی سفید دوس نداری؟

گفتم نه می خورم ولی زحمت نکشید و فلان. هیچی دیگه استینش که بالا بود، چون برای خودش ماهی درست کرده بود، برای من شروع کرد به تمیز کردن ماهی، حالا اخر سفره هم هست، همه رفتن کنار، من موندم و اوشون، اوشون در حال تمیز کردن ماهی و من در حال پوست کندن سیر ترشی و کشیدن برنج و شروع کردن به خوردن پلو ماهی.

اون ماهی بسی چسبید و خوش گذشت.

زمانی که مامی بود، با شرایط جدید من، ماهی ها به صورت پاک کرده و سرخ شده می رسید دستم. البته اکثرا ماهی رو می رفتیم خونه شون می خوردیم. ولی خب مامی اهل طعم دار کردن ماهی، اونم ماهی سفید نبود. ولی بخشی رو بر می داشتم که تیغ های درشت و کم داشت و خب بد نبود.

بعد از فوت مامی، ددی همچنان به سنت ماهی سفید خریدن پایبند بود و برای ما هم میاورد. ولی ماهی های تمیز نشده و یخ زده. باید ماهی رو تمیز می کردم. هم پولک هم شکم. ولی خوبیش این بود که اکثرا ماهی ها خاویار داشتن و این خوب بود.

از بچگی، مامی و مادربزرگی و سایر ماهی سفید خوران و سفید پزان شمالی، خاویار ماهی رو یا مستقیم سرخ می کردن، یا توی کوکو و این جور چیزها می ریختن. ترکیب سفت و سخت و نچسب، البته برای من. وگرنه خودشون که کیف می کردن با این خاویار پختن شون!!!

ولی از زمانی که دستم رفت توی شکم ماهی، دنبال نوعی پخت خاویار بودم که اولا نرم باشه، دون دون بشه که سفت نباشه و دوما طعم دار باشه. مستقیم سرخ کردن روش درستی برای فراوری خاویار نبود.

یه سری ددی سه تا ماهی سفید اورد داد. فکر کنم زمستون بود، نزدیک بهار اینا. هر سه تا ماهی خاویار داشتن. منم گفتم به به چقدر خاویار! نظرم این بود که این خاویارها رو نمی شه توی فریز نگه داشت یا توی یخچال که اصلا! پس باید همه رو درست کنم و برای اینکه بهترین مزه رو داشته باشه، در یک شب همه رو بخورم!

این شد که هر پک خاویار از سه ماهی بخت برگشته سفید و ریختم توی قابلامای چهار نفره، با ادویه و تخم مرغ! شروع کردم به هم زدن، و در نهایت اون چیزی شد که می خواستم. دون دون شدن خاویار، بدون اینکه سفت بشه، با طعم عالی. و خب چون جونیور خاویار دوست نداشت، تنهایی حجم نصف قابلاما که حجم برنج دو نفر بود و در یک شب، ترتیبش و دادم.

تا اونجایی که یادمه، مشکل خاصی هم پیش نیومد، خیلی خوشمزه بود.

اما بعد …

شاید یک سالی از این شب به یادماندی گذشته بود، شرکت راه که بودم، یک جبهه از پرسنل شرکت رشتی بودن. البته خودشون و رشتی نمی دونستند، چون می گفتن لاهیجانی ها و رودسری ها و فلانی ها با رشتی ها فرق دارن. پس ما رشتی نیستیم. ولی همه شون رشتی بودن.

ولی به نظر من رشتی اصیل نبودن. رشتی این که کله ماهی نخوره، ماهی رو با ماست نخوره، رشتی ناخالصه!! ما که رشتی نیستیم هم ماهی رو با ماست می خوریم و هم کله ماهی!

یک از اینا که بهش می گیم آرمین، با اصرار بر اصالت غیر رشتی بودنش و دارای گویش محلی با هم محلی ها بود، داشت تعریف می کرد که اره، ماهی گرفتیم اشپل داشت (خاویار) گرفتم یه کمی نمک زدم، یه کمی چی چی زدم، گذاشتم توی فریزر، هر موقع که هوس می کنم و فلان، یه تیکه ازش می کنم می خورم. گفتم خب چرا ییهو همه رو نمی خوری! گفت که عههههههههههه نمی شه که! زیاده، قویه، گرمه، ییهو بخوریم که می ترکیم! و من نصف قابلامه، به اندازه ی برنج دو نفر، در یک شب، خاویار ماهی سفید خوردم.

هفته ی پیش، ددی یه ماهی سفید اورد. یخ زده، گفت احتمالا اشپل داره، خودت تمیز کن که اشپل ش در نره. شبانه، با تنی خسته از باشگاه، پولک های ماهی رو گرفتم. پولک بود که به در و دیوار اویزون بود، بوی ماهی بود که هیکلم و گرفته بود، چاقو رو زدم توی شکم ماهی زبون مرگ شده، و خاویار بود که می ریخت بیرون. خوشحال بودم. ماهی و خرد کردم و گذاشتم فریزر. کله ی ماهی و ادویه زدم و نمک، انداختم توی ایرفرایر، اشپل و با روغن و ادویه و یه کمی قارچ، ریختم توی ماهی تابه، هم زدم و هم زدم، شام حاضر بود، کله ماهی با اشپل. اولین قاشق از اشپل و که زدم، اینقدر خوشمزه بود که گفتم به بوی ماهی و پولک های پخش و پلا می ارزید. خوشحال بودم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *