من توی ابرها کار می کردم …

شرکت قبلی ای که توش ۱۲ سال کار کرده بودم، بهش می گم تجهیزات، شرکت قبلی ای که توی ابرها کار می کردم، بهش می گم شرکت ابری، شرکت جدید که دارم می رم بهش می گم شرکت پالایش، فرصت خوبی پیش اومد که قبل از اینکه از شرکت ابری برم بیرون، بشینم توی همین شرکت با خیال راحت،‌ فراق بال و بدو مزاحمت یه سری داستان کاری تعریف کنم. هم برای خودم،‌ خودتون، ایندگان که شامل آینده ی خودم هم می شه.

ورودم به شرکت تجهیزات به خاطر تاسیس واحد جدیدی بود که قرار بود روی دوربین های نظارتی، مداربسته و کنترل سرعت کار کنه. مدیرعامل که از آشناها بود، گفته بود دنبال یه ادم معتمد می گردیم که از کامپیوتر سردربیاره و بعد از یادگیری کار نزاره بره. قبلا خیلی بهم گفته بودن که برو این شرکته ولی چون اشنا بازی بود نمی خواستم برم. تا اینکه مدیرعامل یه همچین حرفی زد.

بعد که وارد شرکت شدم، دیدم عنوان شغلی و زدن راننده! گفتم برای چی؟ مدیرعامل گفت بابت اینکه بتونی وارد شرکت بشی، یه عنوانی زدیم که حرف و حدیث نداشته باشه. وارد شرکت شدیم و به عنوان راننده،‌ با یه ماشین ون، رفتیم برای نصب دوربین های نظارتی جاده ای. با مدرک دیپلم تجربی، صدام می کردن مهندس! کی؟ مدیرعامل شرکت حوزه ی آی تی که مدرک نمی دونم چی چی آی تی داشت و مورد اعتماد وزارت خانه! خیلی هم بد نبود! تازه مدیر تولید شرکت هم که از عنوان و داستان خبر داشت بهم می گفت مهندس!! ما نه اینکه ناراضی باشیم یا اذیت شده باشیم ولی ته قلبم راحت نبودم.

خلاصه وارد کار شدیم و اول دوربین جاده ای،‌ بعد نظارت سیار با سیستم ماهواره ای و بعد نشستن در واحد آی تی شرکت. مسئول ای.تی داشت فرانسه می خوند که بره کانادا،‌کبک! با اینکه هیچ کاری یادم نداد و کلا خودم با سیستم ها ور می رفتم و دسترسی به سرور هم نداشتم، ولی بخش زیادی از کارهای ای تی و به دست گرفتم و کنارش کار می کردم. وقتی داشت می رفت گفت که به اداری گفته که من می تونم واحد ای تی رو بچرخونم، ولی بعد مشخص شد که دروغ می گفته عین سگ! حالا چرا اصن نگفته که من می تونم یا اصلا چرا به دروغ گفته که سفارشم کرده،‌ و حتی دوستش که شرکت بوده این دروغ و واقعی جلوه داده نمی دونم. ولی با همه ی این ها با کمک مسئول کارگزینی که همه ی شرکت باهاش مشکل داشتن به غیر از من، تونستم مسئول آی تی بشم.

سیستم آی تی شرکت قدیمی بود برای سال 82 . همه ی سوییچ ها،‌ سرورها و نرم افزار ها رو به روز کردم. تا سال 96 از نظر سخت افزاری به روز بودیم. قبلش همه ی سیستم های شرکت اینقدر قدیمی بود که فقط می شد روشون ویندوز ایکس پی ریخت. وقتی گفتم باید همه ی سیستم ها رو عوض کنیم که بشه به روز کرد،‌ با اون وضع مالی شرکت، کسی فکرش و نمی کرد که بتونم همه سیستم ها رو عوض کنم، نه تنها سیستم ها،‌ بلکه سرورها و نرم افزارها. حتی یو پی اس سرور. همه چیز به روز شد. اخرین مرحله نرم افزار همکاران سیستم بود. تا اخرین روز تلاش کردم به روزش کنم و از راهکاران استفاده کنیم. بخش خرید و نصبش تموم شد. فقط مونده بود حسابداری شرکت حساب ها رو ببنده و کارش و توی راهکاران شروع کنه.

زمانی به فکر تغییر شغل افتادم که یه مدیرعامل عوضی،‌ با یه تیم عوضی تر از خودش افتادن روی شرکت. زمانی که تازه شرکت به سود رسیده بود و اماده ی جهش بود. خیلی نمی تونم اسم ببرم و هر آنچه که از یک مدیر دولتی فاسد شنیدید، در خودش و اطرافیانش بود. هم مالی، هم اخلاقی و هم ریاکاری. همه کثافت کاری های یک مدیر طراز هم زمان در همه ی اونها بود. شروع کردم به رزومه ارسال کردن. با اینکه مسئول بودم اینجا،‌ برای پوزیشن کارشناسی هم رزومه می فرستادم. فقط برای اینکه فرار کنم.

کار پیدا می شد، یا دور بود، یا سخت بود، یا پولش خیلی کم بود، یا اونا من و نمی خواستن! نمی خواستن یا فکر می کردن که خیلی سطح م بالاست! یا کار بلد نیستم! یا با خصوصیات اخلاقی شون نمی خونم!!

طی دو سال، چهارتا مدیرعامل و چهارتا معاون اداری مالی عوض شد. و من همچنان،‌ افتان و خیزان دنبال کار بودم، تا بالاخره، یه روز دکتر تماس گرفت. چند تا سوال کرد که یادم نی چی بود. گفت می تونی بیای مصاحبه حضوری؟ گفتم اره. رفتم دفتر شرکت ابری. اتاق دکتر کوچیک و دلگیر بود. یه سری صحبت کردیم از کار و وضعیت و فلان. دکتر بیشتر از اینکه دنبال ادم فنی باشه، دنبال مدیر بود. کسی که هم کار و بلد باشه هم بتونه کار و دست بگیره. دکتر در این حد عجله داشت که گفت هفته ی دیگه بیا!

گفتم دیگه عرفش اینه که یک ماه قبل باید خبر بدم، شاید بتونم زودتر از یک ماه بیام ولی هفته ی بعد نمی شه. گفت قبلش یه چند روزی بیاد که با کار و امورات آشنا بشی و فلان . گفتم این می شه.

خلاصه ما قبل این که بیاییم شرکت ابری، دو سه باری اومدیم. ولی منطقه ی ۱ !!! در حالی که کارم منطقه ی ۲ بود!!! جایی بر فراز ابرها ولی خرابه. اخرای تابستون بود و جاده ها شلوغ. رفتم ببینم محل کار و ولی خیلی ترافیک بود. نصفه راه برگشتم.

توی شرکت تجهیزات استعفا رو داده بودم. ولی ری اکشنی نبود. باید سرورها و دسترسی ها رو به کسی تحویل می دادم که روزی که می خواستم برم دیگه بر نگردم. دیگه هی زنگ نزنن. سنوات و اگر هم نمی دن حداقل بره توی بدهکاری های شرکت. ولی خب یا فکر کردن شوخی می کنم، یا اینقدر خر بودن که نمی دونستن چه اتفاقی داره می افته. ولی بیشتر به خریت می خورد کارشون تا چیز دیگه. می دونستم تا قبل از مرحله امضای تسویه حساب، هر کی توی شرکت کرمش مونده بود برای اذیت کردن، هر آنچه که می تونست انجام می داد. و شد آنچه نباید می شد. تا زمان امضای فرم تسویه، دعوا ها و جنگ ها و شد تا یه فرم و امضا کنن. تازه همه ی اون کسانی اون روز که وسایلم و جمع کردم از شرکت برم، همه شون عوض شده بودن. ولی کرم همان بود که کرم ریزان داشتند.

خلاصه به هر جون کندی بود از اون شرکت اومدم بیرون.

توی شرکت ابری، دکتر گفته بود هر آنچه که به یو.پی.اس وصل می شه به من مربوط می شه. تقریبا یکی دو ماه اول کار، اتاق نداشتم. توی اتاق مسئول یک ماه دیگه مستقر بودم. سیستم نداشتم و با همین لپ تاپ. کار خاصی نبود بیشتر پیگیر روند تکمیل ساختمان کار مربوطه، گزارش کار و چیزهایی از این دست. تا اینکه بعد از حدود دوماه، ساختمان برای استقرار ما حاضر شد. تازه مستقر شده بودیم و پیگیر تکمیل ساختمان و دریافت امکانات و تجهیزات کههههههههههههههههه

یک روز بعد از ظهر پنجشنبه، در حالی که محل کارمون بارون می اومد و موقع خروج از محلی که دستگاه تردد نصب بود،‌ افتاب زمستانی می تابید، مسئول اداری زنگ زد.

سلام فلانی، از شنبه، شما زیر مجموعه ی مهندس فلانی از بخش پروژه هستید و تمامی کارهای اداری و غیر اداری تون رو با اقای فلانی،‌ کارشناس همون بخش هماهنگ می کنید. سمت تون هم سمت قبلی هست و در مورد کار با شما صحبت می شه. گفتم کودتا شده؟؟ عصر پنجشبنه، بعد از ساعت کاری؟؟ چرا ؟ چه طور؟ هیچ دیتای دیگه ای در دسترس نبود. شنبه اومدم سرکار و با جناب کارشناس جلسه گذاشتیم. گفتن که بعله مدیرعامل گفته که با توجه به اینکه منطقه ۲ هنوز تکمیل نشده،‌ باید مدیریتش دست پروژه باشه و بهره بردار دیگه اینجا کاره ای نیست. و از امروز قراره با هم کار کنیم! شرح وظایفت همون قبلیه، امکانات و اختیارات هم همونه،‌ کار اضافه ی خاصی باهات ندارم، فقط باهام هماهنگ باش.

طی روزهای بعد، مشکل خاصی نبود، سعی کرده بود توی کارم و ارتباط با نیروها دخالت کنه،‌ یه کمی هم با نیروهای خودش چلنج داشتم، یادمه اعصاب خردکنی هم بود، و البته از همون روزی که قرار شد با این ادم کار کنم،‌ شروع کردم به روزمه ارسال کردن. دکتر هم دورادور هوام و داشت،‌ امار می گرفت و نزاشت احساس کنم رها شدم. ولی خب نمی خواستم دیگه بمونم. دنبال کار بودم. بعد از یکی دو هفته،‌ رگ خواب جناب کارشناس دستم اومد. تونستم کنترلش کنم و کارم رو هم پیش ببرم. از طرفی تلاش کردم با جناب مهندس هم ارتباط بگیرم. رزومه فرستادم براش و گفتم که این توانایی های من،‌توی کارهای دیگه هم اگر صلاح دونستید می تونم کمک کنم. با اینکه مهندس و دکتر با هم دشمن خونی بودن، و مهندس هم فکر می کرد که من ادم دکتر هستم، ولی بعد از دو سه ماه، نظر مهندس تغییر کرد و از سال جدید گفت دیگه با خودش کار کنم. شرح وظایف همون قبلی ها به علاوه اینکه کارهایی که ارجاع می ده رو پیگیر باشم.

به خودم افتخار کردم بابت اینکه تونستم در حالی که نه مهندس رو می دیدیم نه صحبت می کردیم، صرفا بانجام کار و سنسی که از پیمانکارا می گرفت و اطرافیان نسبت به کارم،‌ نظرش و مثبت کنم. و شدم نیروی خوبش! در این حد که دکتر تلاش کرده بود من و ببره منطقه ۱، مهندس به مدیرعامل گفته بود که این ادم و منطقه ۲ لازمش دارم و نمی زارم بره منطقه ۱ .

گذشت و بیش از گذشته، با کمک مهندس تونستم کارها رو اون طوری که دکتر تعریف کرده بود دست بگیرم. ولی همچنان روزمه ارسال می کردم. تا اینکه روزی از روزهای تابستان، سر و کله ی نادر پیداش شد. روزی که دکتر قبل از شرو ع به کارم من و برده بود منطقه ۱، نادر به عنوان مسئول آی.تی  م۱ مشغول بود. دکتر ازش خواسته بود که یه مصاحبه هم اون بکنه. خیلی کوتاه و فنی صحبت کردیم. یه سری چیزها رو بلد بودم و یه سری چیزها رو نه. ولی ظاهرا به دکتر نظر مثبت داده بود. نادر تابستون اومده بود یه اماری از کارم بگیره و وضعیت. گفتم دلم می خاد برم. گفت با این چیزهایی که بلدی، جایی نمی گیرنت. صرفا مسئول هم بخای باشی، حقوقش کمتر از اینجاس، بهتره یه چیزی یاد بگیری که بتونی از اون حقوق خب دربیاری!

حالا یکی نبود بگه مرتیکه! توی خودت چه کردی که بخای به من چیز یاد بدی!!!

توی این مدت تا اول مهر یه سری کارها رو مستقیم می گفت و می گفتم باید با مهندس هماهنگ کنم. خیلی زور می زد که غیر رسمی بشم نیروش ولی گفتم تا زمانی که بهم اعلام نکنن وضعیت همینه. بدون هماهنگی مهندس کاری انجام نمی شه. تا اینکه بالاخره اول مهر گفتن بعلههههه. از فردا دیگه کارها رو با نادر هماهنگ کن!

نادر اومد دفتر و گفت خب از امروز برای اینکه درگیر خرده کاری ها نباشی،‌ از مسئول مان می زاریمت مسئول آی.تی. حقوقت هم زیاد می شه دیگه درگیر کار فنی باش. و یه سری چیزهای دیگر!

قبلش یه سری اتفاق دیگه هم افتاد که برای اینده تاثیر گذار بود.

اول اسفند دکتر تماس گرفت که فلانی برای یه کار بزرگ دارم معرفیت می کنم، میای منطقه ۱. گفتم شما صلاح بدونی و کار از دستم بربیاد چرا که نه! میام. گفت به هیچ کس چیزی نگو تا زمانی که بیای. بسیار هم عالی. گذشت و بعدش گفت می خایم بزاریمت سرپرست ای تی م ۱. که ای تی م ۲ هم دستت باشه. گفتم هستم. بازم گذشت و یه روز مهندس اومد بالا. گفت می خای بری منطقه ۱؟ گفتم دست من نیست که صلاح بدونید می رم، ندونید نمی رم. (حالا قرار بود چیزی ندونم مثلا) گفت می خای بری منطقه ۱ کارشناس بشی یا اینجا مسئول بمونی؟ گفتم خب سمت برام مهمه مسئول بودن و ترجیح می دم. گفت دکتر یه چیزهایی می گه برای سمت و اینا ولی نمی تونه به قول هاش عمل کنه، همین بهتر که ایجا با این سمت بمونی،‌ بری منطقه ۱ چارتش پره، بلاتکلیف می مونی!!

حالا من موندم که دکتر چی می گه؟ مهندس چی می گه؟ این شد که برای نظر نهایی، گفتم «ح» استخاره بگیره. استخاره به این مضمون اومد که بده ! خیلی بده!! این توان رو ندارن که به وعده هایی که می دن عمل کنن! البته که دکتر و می گفت !!!

گذشت و چند روز بعد دکتر زنگ زد!!! که فلانی این چه حرفی بود زدی! من و ضایع کردی و فلان!!! مهندس اومده به مدیرعامل می گه فلانی خودش نمی خاد بیاد منطقه ی ۱!!! گفتم دکتر مهندس اومده می گه می خای بری منطقه ۱ کارشناس بشی یا منطقه ۲ ! مسئول بمونی!!! یه جوری سوال کرد که جواب من منفی باشه !!! یه کمی دکتر غرغر کرد و تشر و فلان! ولی تهش گفت اره خب!! با این وضعیت اگر می اومدی منطقه ۱، مهندس نمی زاشت بزارمت سرپرست!!!! احتمالا حالت رو هم می گرفت !!! من و می گی !!‌ خب لامصب تو که توان نداری یکی رو بزاری چرا ملت و به قهقرار می فرستی!!! حالا خوب شد من استخاره کردم، وگرنه با طناب تو که ته چاه بودم !!! حالا مهندس دنبال این بود که ای تی و بخش های مرتبط و که تا قبلش دست دکتر بود مثل منطقه ۲ ازش بگیره و بده به یه سرپرست معتمد! معتمد از نظر اون ولی یه ادم فروش، چاپلوس و ضد دکتر!!! اون هم کسی نبود جز نادر!!!

نمی دونم نادر می دونست اون موقع که من گزینه ی دکتر بودم یا نه و اینکه بعدا فهمید یا نه! ولی وقتی شد مسئول بالاسری من، اولش نه ولی در ادامه به نظر می اومد که می دونسته !

ما اول، از حقوقم کم شد. خیلی کم، ولی کم شد. روش نادر همین بود. دوربین های واحدی که روز اول رفته بودم توش نشسته بودم تا ساختمان ما تکمیل بشه رو قرار بود کم کنم. نزدیک 140 تا دوربین. گفته بود یکی یکی قطع ش کنیم که موضع گیر نباشه. حقوق من و داشت کم کم، کم می کرد که صدام درنیاد. کم کرد. و من همچنان داشتم روزمه می فرستادم. مصاحبه می رفتم و بازم رزومه می فرستادم. همون اول، کلماتش قشنگ بود. صحبت هاش دوستانه بود اما، حسم بهش خوب نبود. یه جای کار می لنگید. نادر یک لوزر ترسو بود. دروغ می گفت و توی روت یه ادم دیگه بود. دنبال تخریب بود ولی وقتی بهت می رسید، می گفت که اره بیا با هم بسازیم!

خلاصه برای خودش خیلی شلوغ بود مثلا! برای ما وقت نداشت! کارهای الکی،‌ تکراری،‌ دوباره کاری، پیگیری های تخمی! وقتی نتیجه رو می دادی نگاه نمی کرد و از این چرت و پرت کاری ها ! و همچنان رزومه می دادم.

وسطای بهمن، یه کار نزدیک خونه پیدا کردم! شرکت پالایش. وقتی تقریبا مصاحبه ها و رزومه ها و کارها توی شرکت پالایش نهایی شد، نادر آخرین آزار و اذیت ها و کم ترین سطح حقوق و برای بهمن ماه رو کرد. این شد که بعد از صدور فیش حقوق، با دو تا تلفن، منم استعفام و دادم به اداری. این شد که کارهای نادر با قبول شدنم برای کار جدید، یکی شد.

توی لینکدین نوشته بودم: اگر بتونم توی یه شرکت حوزه ی سلامت، داروسازی، آزمایشگاه میکروبیولوژی یا یه چیزی توی همین مایه ها، کار آی.تی انجام بدم، به نظرم بهترین موقعیت شغلیم و بدست آوردم.

ولی …

اصلش اینه:

مشاور آی.تی شرکت گفت: توی ایران، توی دو حوزه کار کردن، پولش ته نداره، نفت و خون. و من خون رو انتخاب کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *